روز معلولان چگونه می گذرد؟!
یک روز در جریان زندگی معلولان آسایشگاه!
تابناک: پشت میله های فلزی، دو تا چشم نگاهت می کند. مات و ایستاده و بی جان. انگار خون توی تن های ساکت و ساکن لخته شده. به دنیای کودکان فراموش شده پا می گذاری؛ تکه های مسخ شده با کالبدهای استخوانی نزار و نحیف. کودکان از تاریخ گذشته که سنشان به هیکلشان نمی خورد.
به گزارش
تابناک اصفهان، عصر فرا ارتباطی حاضر، فرصت خوبی برای شبکه های مجازی و تلویزیون ها و رادیو ها به عنوان رسانه های نویت ایجاد کرده است، از همین رو رسانه های سنتی مثل روزنامه و کتاب بسیاری از مخاطبین خود را از دست داده اند، البته این به معنای حذف آن ها از جامعه نیست.
به هر حال در این عصر نیز عده ای صبح به صبح از خواب که بیدار شدند، طبق عادت به دکه روزنامه فروشی می روند و روزنامه مورد علاقه خود را خریداری می کنند.در کنار آن روزنامه ها هم در راستای رسالت های خود به اطلاع رسانی و تحلیل در فضای رسانه ای موجود می پردازند.
نصف جهان نوشت:یک روز در آسایشگاه معلولان ذهنی مریم/ ورود به دنیای آدم های نرم استخوان
پشت میله های فلزی، دو تا چشم نگاهت می کند. مات و ایستاده و بی جان. انگار خون توی تن های ساکت و ساکن لخته شده. به دنیای کودکان فراموش شده پا می گذاری؛ تکه های مسخ شده با کالبدهای استخوانی نزار و نحیف. کودکان از تاریخ گذشته که سنشان به هیکلشان نمی خورد. حاصل سال های پر کابوس ازدواج های تلخ. ازدواج هایی که به آنها می گویند «فامیلی». اینجا سرزمین آدم های نرم استخوان است، با لبخندهای تو خالی و زخمی و با دندان های نامرتب و فاصله دار. اینجا آسایشگاه مریم است؛ مرکز توانبخشی و نگهداری معلولان با 125 کودک زیر 14 سال؛ دنیای ذهن های زمستانی و دنیای زندگی هایی که آبستن نا آگاهی در هندسه مسموم زندگی و فقر است. آدم هایی ایزوله که فرقی نمیکند بابک باشد یا بیژن و یا فرشته . بچه های فراموش شده این مرکز را هیچکس نمی خواهد جز فرشته هایی که شبانه روز بالین بچه ها را رها نمی کنند.
خانم محمودی یکی از همین فرشتههاست. متولد 52 و 42 ساله است. می گوید: 14 سال است با بچه های توانبخشی کار می کند ولی هفت هشت ماه است که به اینجا آمده:«اولین بار که پایم به اینجا رسید، دو سه ساعتی که ماندم به خودم گفتم پایم که برسد خانه، دیگر به اینجا برنمی گردم. ولی از فردای همان روز نتوانستم با خودم کنار بیایم و آمدم اینجا. حالا 7 ماه است که اینجا هستم.»
محمودی خودش دو تا بچه دارد:«اینقدر که حوصله اینها را دارم، حوصله بچه های خودم را ندارم.» یکی از بچه ها با صدای نامفهوم دستش را دراز می کند. «جانم مادرم؛ بچه ام.» محمودی می گوید.
از داخل راهرو صداهای کشدار بلند است؛ لبخندهای بی رمق، زنجیره ای از بغض های شکسته و چشم های بهت زده که رهایت نمی کنند. انگار ثانیه ها است که کش و قوس می آید در تخت هایی که سلول های انفرادی شده برای بچه هایی که به گفته حمیرا یکی دیگر از مادریارها، حس دارند. دروغ است که می گویند مثل گیاه رشد می کنند: «چیه مادرم. چیه دختر گلم؟» فرنوش با چشم های نیمه باز نگاهش می کند.«خیلی دوست داشتنی هستند. می آیم اینجا روحیه ام باز می شود. از این بچه ها خیلی چیزها می خواهم . بهشان می گویم دعایم کنید.»
دعایت می کنند؟
«آره دعایم می کنند. خیلی از مشکلاتم توی این یکماه که اینجا هستم رفع شده .»
معصومه یکی دیگر از مادریارهاست. به چشم های عسلی غزل نگاه می کند. کودکی که در استوانه برهنه مغزهای کوچک گرفتار شده است.
صداهای نامفهوم نه کم می شود و نه تمام. این بار چشمان عاطفه است كه میپرسد و دو دو میزند و در نگاهش طلب هزار سئوال بیجواب است.
ابراهیم هم ساکت است. دستهایش را به تخت بسته اند. مثل یک زندانی. پشت میله ها محبوس شده. مادریار می گوید: «نبندیمش همه چیز را می خورد، از ملافه خودش گرفته تا هر چیزی که دم دستش بیاید، برای همین می بندیمش.»
تخت ها ساده اند و فقط با یک تشک ابری تزئین شده اند: «نمی توانیم به اینها اسباب بازی بدهیم. اسباببازی را می خورند، نمیفهمند» خانم قاسمی مدير مركز میگويد: «همه چيز را متوجه میشوند. درد،گرما، سرما اما قدرت تحليل ندارند. زندگی شبه نباتی است كه هيچ سنخيتی با آدمهای معمولی ندارد». در این مرکز 8 مادریار در هر شیفت کار می کنند. 40 نفر پرسنل هم یک روز در میان شیفت می گیرند. بچه ها رژیم غذایی خاص دارند و کار در اینجا سخت است.تنها کسانی که نگران این بچه ها هستند همین مادریارها هستند. کسی منتظر بعضی از این بچه ها نیست. بیشترشان سرراهی هستند.
آرمان با نگاهش بدرقه ات می كند. برق نگاهش ملتمسانه است. دمر روی تخت افتاده. بدنش تاب تحملش را ندارد. فقط زنده است. طنين صدايش با غژغژ تخت درهم می پيچد تا بگويد كه هيچ لوحی،بودنش را اعلام نمی كند تا ته راهی كه آخرش معلوم نيست.
طاهره هم دچار سياهی است؛ سياهی كه برايش به فراموشی بدل شده. آن زمان چند ماهه بود كه مادرش نبود؟هشت يا نه ماهه؟ فرقي نمی كند. حالا 16 بهار را گذرانده و در سكون صدا معلق مانده، در باور و ترديد شايد به پنجره، به مادر و شايد به چیز دیگری فكر میكند.
ميان قاب فلزی نرده های تخت، چهره بيضی دختری زيبا ديده می شود. روی شانههای بچهگانهاش، اندوه آشيانه كرده؛ فقط نگاهت می كند، بی دغدغه از فريادهای پوشالی.
کمی آنطرفتر، ستاره بین میله های سفید تخت، خط خطی شده و لبخند می زند. سرش به شکل غیر عادی بزرگتر از بدنش است؛ خیلی بزرگتر. هیدروسفال است. دلت غنج می رود و اگر تخیّلت اجازه بدهد، لپهای گلی و پوست مهتابیِ ستاره، می شود مرزی نزدیک يك زندگی سالم. يك خط نقطهچين باريك بین نسیان و به یاد ماندن.
رگهای آبیاش از زير پوست سفيدش پيداست. ستاره لبخند می زند، خيره خيره، آرام. شايد میخندد، شايد هم نه. حالا چشم هايمان قرمز و متورم است. لرزشهای شانههايت را حس می كنی حتی برای چند دقيقه بين آن همه صداهايی كه بند نمی آيد،وقتی ايزوله هایی میبينی با دهانهای كج و معوج. فقط نجواست،صداهايی گنگ و غريب، ميان زمزمه و فرياد، ملغمهای از همه اينها. تخت ها به هم چسبیده اند .پريسا و احسان متوجه همه چيز می شوند،باهوشتر از بقيهاند. صدای مريم اما منقطع است و نامفهوم، ولی محبت را خوب می فهمد. انگار پشت آن همه هياهو، عشقی است كه گمشده.
جثههايی كه مثل سن تقويمی نيست. نه آموزش پذيرند و نه تربيتپذير. بیشتر آنها فاقد كنترل و اراده هستند. حميده قاسم مدير مركز: « قادر به انجام هيچ كاری نيستند، حتی كنترل مدفوع و ادرار. غذا هم نمی توانند بخورند، حتی قادر به دفع يك مگس هم نيستند.»
بالای تخت ها فرشته ها ایستاده اند. مادرانی که بچه ها را بغل می کنند، به دوش می کشند و راه می برند.
مادریارانی که از 8 صبح تا 8 شب، كارطاقتفرسا و سخت را با خود یدک می کشند. دلشان نمی خواهد نامی از آنها برده شود .یکی از مادریارها جوان تر ازبقیه است می گوید:«چشمشان به ماست. اول كه آمده بودم حتی آب نمی خوردم اما حالا دو سه روز نبينمشان دلم برايشان تنگ می شود. مثل بچههايم دوستشان دارم.»
هزينهها ناچيز است. برای هر مددجو300 هزار تومان یا کمی بیشتر، اما به هرحال کفاف نمی دهد؛ بچههايی كه بايد دارو مصرف كنند، طبق استانداردها غذا بخورند، تميز شوند، تعويض شوند، اما مادريارها فرشتهاند، برايشان مهم نيست حقوقشان ناچيز باشد.
یکی دیگر از مادریارها می آید جلو .دوست دارد بگوید که چقدر این بچه ها برایش مهم اند :«اکثر کسانی که اینجا کار می کنند نه حقوق درست و حسابی دارند و نه تسهیلاتی .نه بن ،نه حق عائلهمندی و نه چیز دیگری اما خیلی ها به عشق می آیند و می مانند.»
صفوی زن دیگری است. می گوید: «بچه خودم هم اینجاست .معلول است. با بچه های دیگر خدمتش را می کنم، اما کارمان واقعاً سخت است. بیشترمان کمردرد داریم.خیلی ها دیسک کمر گرفته اند و از درد پا می نالند، اما با اینکه پشتوانه ای نداریم مانده ایم .به نظر من مددیارها از جان مایه می گذارند.»
احساسشان را نمی توانند توصیف کنند، همان مادرانه بودن برایشان کافی است .كلی پشت نوبتی، ايزولههای پشت نوبت، با يارانههای ناكافی؛ اينها مرثيه است برای كودكان سالخورده، برای آنها كه گهوارههای ثابت می شود تمام زندگيشان. نه انتظار معجزهای دارند و نه چیز دیگری، آنها كه عطرهای كودكی بر اندامشان پير است و انتظار قدری كمك دارند. مور موری گس بر تنت می ريزد.
مدیر مرکز میگوید: «70 درصد علت اين معلوليتها حاصل ازدواجهای فاميلی است. مصرف دارو در سه ماهه اول،صدمات در حين زايمان، عفونتها، ناآگاهی ها، فقر و... بيشتر بچهها عقب مانده ذهنی عميق هستند و اغلب، خانوادههای فقير دارند.»
اينجا تنها مركز شبانهروزی خصوصی تحت پوشش بهزيستی است. قبلاً زير 14 سال بودند اما حالا 30 نفر بالای 14 سال پذيرش شدهاند. همه دخترند.جسمهای زير 14 سالهای كه خود را در جانهای 5 سالگی يا 6 سالگی جا گذاشتهاند؛ گویی زمان از تن و جسمشان پيشی گرفته است.
نور از پشت پنجره های شيشهای، خودش را هل داده روی صورت پرستو.چشمهای سياه و درشتش زيباست؛ چشمهايی كه هيچوقت مادرش نخواست ببيندش. پرستو سرراهی ماند با چشمهای خاموش.
ميان جمجمهات هزاران نقطه سياه و سفيد دو دو می زند زير لختگی چهرهها. نفست بند می آيد زير اين همه شكلهای ساكن و مات. درست مثل مريم و مونا، دوقلوهايی كه از بدو تولد به اينجا سپرده شدهاند تا باكاردرمانی بدنشان نرم بماند و بد شكل نشود.