اتفاق همین قدر خلاصه و کوتاه بود: «مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد».
همینطور که داشت سقوط میکرد، از پنجره به داخل خانهها نگاه میکرد؛ به دلخوشیهای کوچک همسایه ها، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل میکرد و انگار اگر یک خانه را پر نمیکرد او را میبردند دادگاه!به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به چینهای برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه میکرد و جوری فریاد میزد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز میشد، او را دوباره به جوانی برمیگرداندند و...
سقوط میکرد و چیزهایی را میدید که هیچوقت توی آسانسور یا پلههای آپارتمان ندیده بود. درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است.
در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما ... گرومپ! دیر یا زود همهمان از زندگی خارج میشویم، بیخبر، یکدفعه و بیآنکه کارت دعوتی برایمان فرستاده شود، از پشت بام زندگی پرت میشویم پایین.
یک مشت لایک و انبوهی سر تکان دادن میماند؛ یعنی روحش در آرامش. یعنی حیف بود، هنوز میتوانست زندگی کند.
من پریدهام از ساختمان، برای همین تند تند هرچه میبینم مینویسم و هنوز نرسیده ام به آسفالت خیابان. زندگی کنید. بگذارید دیگران هم زندگی کنند. لذت ببرید و لذت ببخشید، پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید و یادتان بیاید که همین دلخوشیهای کوچک ارزش زیستن داشت.