دنیای مجازی امروز، چنان اذهان و عقول را درگیر خود کرده که گویی بهسان سخن حافظ، عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی. وایبر، تلگرام، توییت، واتسآپ، اینستاگرام و اپلیکیشنهایی از این دست که افول و فروغشان، پیشتازتر و سریعتر از قابلیتهای یادگیری ما در استفاده صحیح از آنها صورت میگیرد، پیامهای مهمی برای ما در بردارند. آنها مرتبا جایشان را به تکنولوژیهای برتر و کارآمدتر از خود دراین عرصه میدهند و بهقول مولانا:
هر نفس نو میشود، دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
در این نو شدن هر روز جهان، حقیقتاً باید این دستاورد بشری را در عرصه خبر و اطلاعرسانی، تحولی مثبت دانست، اما از برخی تاثیرات منفی آن نیز، خواهی نخواهی نباید غافل بود؛
آنکه گوید جمله حق است، احمقیست
و آنکه گوید جمله باطل او شقیست
خیلی از گفتمانهایمان در عرصه سیاست و... که باید بهرهای از عقلانیت، درایت، برنامه و راهکار داشته باشند فدای رنگارنگی این دستاوردهای فوق مدرن گشته و بهقدری درحال آب رفتن و کوچک شدن است که در اندازه صفحات تلفنهای هوشمندمان جا گیرد. دریغ از برنامهای، دریغ از عملکردی. گفتوگو در آن رابطه فعلا سخن این یادداشت نیست. ذکر ضرورتی دیگر سببساز این گفتوگوست.
دنیای مجازی ما در وانفسای موجود رقابتها و پیش از رسیدن اسفند پیشرو، گاهی چنان مملو از سخنان زشت و زیبای پیادهنظام این صحنه رقابت به همدیگر شده است که بعضا رتبه آن به ناامیدکنندهترین سطح زبان و بیان در این عرصه عمومی تنزل یافته است.
بالاخره هنگام و هنگامهای از اسفند فرا خواهد رسید و هر کسی مطابق تشخیص خود عمل خواهد کرد، اما تاسف از کسانی است که پیدا و پنهان، معرکهگیر چنین گفتمانهایی دلآزار در عرصه عمومی هستند. به مجادلاتی در گروههایی مجازی دامن میزنند که اثرات تخریبی آن مدتها بعد از واقعه، سایه تاریک خود را بر سر مناسبات اجتماعی خواهد گسترد. اطناب سخن در حیطه تخصصی راقم این سطور نیست، اما به گمانم بهرهمندی از کلام آن صاحبسخن بزرگ، نقص سخن این یادداشت را تا حدی رفو کند.
داستان مارگیر و اژدها را در مثنوی مولوی خواندهاید. قصه جالبی از ارزانی خلایق در خود دارد. مارگیری در بغداد که شغلش معرکهگیری با مار بود، در روزی از روزهای بسیار سرد و زمستانی بغداد عازم کوهسار شد. ماری نیافت اما اژدهایی یافت که مرده بود، یعنی گمان برد که مرده است. کشانکشان، آن را سوی شهر آورد. هزاران نفر برای تماشایش گرد آمدند.
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است!
کسانی که از این داستان بهره بردهاند عمدتا به یک بخش آن توجه کردهاند و به بخش دیگر آن کمتر پرداختهاند. همان که گفته است:
نفس اژدرهاست، او کی مرده است،
از غم بیآلتی افسرده است.
اما نتیجه حائز اهمیت دیگری نیز در بطن سخن مولانا و در این قصه نهفته است. بههرحال اژدها نمرده بود بلکه از شدت سرما کرخت شده بود و چون خورشید بغداد بر آن تابید، جنبیدن گرفت و صدها نفر کشته شد.
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده، کشتگان صد پشته شد
مارگیر هم البته در آنی بلعیده شد، اژدها یک لقمه کرد آن گیج را؛ کسی نبود بگوید که آقا، اژدها را به خورشید عراق میاور؛ او نمرده است بلکه از غم بیآلتی افسرده است.
اژدها را دار، در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
اما همانطور که گفته شد مولوی به وجهی دیگر از ماجرا هم پرداخته است که ذکرش مدنظر این نوشته است. مارگیر و اژدها به کنار، چرا جمعی از خلایق مشتری و مشتاق تماشای آن معرکه مسخره شده بودند؟ انسانی، با آن عظمت، چرا باید مفتون و حیران مار و کوه و اژدها و... میشد؟
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد، اینست نادانی خلق
درحالیکه
آدمی کوه است، چون مفتون شود؟
کوه اندر مار، حیران، چون شود؟!
اصلا کوه که جای خود دارد بلکه بالاتر از کوه و آسمان، این مسجود ملائک که بار فوق طاقت آن مظاهر پرقدرت طبیعت را بهدوش میکشد، چرا باید مفتون و سرگشته آن معرکه میشد؟
صد هزاران مار و کوه، حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست؟!
اما افسوس که گاهی:
خویشتن نشناخت، مسکین آدمی،
از فزونی آمد و شد در کمی
بهنظر میرسد کثرت رو به فزون آفتی در گفتمان عمومی دنیای مجازی رو به فزونی است؛ بهتر است عقلای فرهنگی در فرهنگسازی آن فکری اساسی بکنند.
درحالیکه کلام آسمانی، ارزش کلمه پاک را بهسان شجره طیبه دانسته است، این چه جفایی در حق سخن است که برخی مسیر آن را به تهمت و افترا و توهین برمیگردانند و به مدد تکنولوژی جدید از گروهی به گروهی دیگر با مخاطب هزاران نفری انتقال میدهند، صرفا بهاین بها کهفرد دلخواهشان بهجایی راه یابد یا نیابد؟!
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی ابلهیست!